سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اولین ارسال


دل دیوانه ام امشب به سر میل دگر دارد          جگرسوزان و نلان است که از این دل خبر دارد
شبم را میبرم تا صبح به اه و ناله و زاری            بگیرد دامنت اهم دعای من اثر دارد
چو می سوزم نگارن گفت دو چندان میکنم اتش        زخوش عهدی گه و گاهی به کوی من گذر دارد
لب لعل نگار من بود خروارها قندش           شکن زلف و پریچهره دلی پر شور و شر دارد
قدش چون سرو می ماند ثمر اوردده است هرچند        کمراز فتنه لب ریزاست سر کین دگر دارد
خدایا یار من امشب نمی گردد برون از دل           کسی که سالها در دل سکونت یا گذر دارد
دل مجنون من مجنون شد از لیلی وشی هایش     خدا را خنجر دیده مگر تا چند اثر دارد
ردای عاشثی هرگز نمی اید به ان قامت      که ظاهر عاشق است اما به دل میل دگر دارد
 مگو از خاطرات یار که (خاطر) را توانی نیست       برید (خاطر) از این دنیا به سر فکر دگر دارد
مزن بر هم نگارا روزگارم    که جز تو نیست امیدی نگارم
بیاز دیده ام اشکی بر افشان       بیا از سینه ام کم کن غبارم
بیا دیگر مرا تاب و توان نیست      بیا که اندر دلم نبود قرارم
بیا مستی بپا گردد در عالم     بیا که از هجر تو عمری خمارم
بیا تا چرخ گردون وانماند         به یمن مقدم تو در مدارم
بیا دیگر توانی نیست در جان       برای دیدنت شب زنده دارم
در این اشفته بازار گناهان      به جز عشق تو من چیزی ندارم
تو یی عشق تویی شور و تویی سوز      تویی مهدی (عج) تویی شعر و شعارم
اگر عمری اسیر است (خاطر) من تویی نور شب  چشمان تارم
بیا که از عشق خواهد مرد (خاطر) نبودم گر بیا تو بر مزارم
خدا داند که مستی می فزاید      غبار پایت ان دم بر مزارم
الاله روییده زخون شهدا در دل باغ         هیچ ایا ز یکی لاله گرفتی تو سراغ
رسته از خون شهید لاله و گل ها به چمن      لاله ها داغ جگر سوز عزیزان وطن
لاله ها گر چه همه داغ جدایی دارند        به جبین نقش دل ارای خدایی دارند
هر جوانی که به خون قامت خود میگون کرد    از همان خون جوان لاله دلی پر خون کرد
پس بیایید به پاس شهدا در دل باغ     شمع گر نیست دهیم پای تن لاله چراغ
داغ این لاله همان هجرت یاران خداست      پای هر لاله اگر گریه کند دل چه خطاست؟
گل باغ و چمن و لاله و ریحان زمین    جسم صد چاک شهیدی است که جا مانده ز  مین
هجرت انهمه گل گشته گلستان وجود     لاله ها یا به قیامند و قعود  یا به سجود


از شهید گفتیم و چندی از شهادت نیز هم     دیگران گفتند و ما هم طبق عادت نیز هم
عاشقان سر سپرده در طریق عشق یار    مست و مدهوشند اما با کفایت نیز هم
همچو کوه استوارند این جماعت در مثل    با دلی ایینهد گون و بی نهایت نیز هم
با کسی هرگز نکردند دشمنی این دوستان      شکوه ای هرگز نداشتند و شکایت نیز هم
عشق هرچند عقل ها را می برد از لوح جان  اهل عشق و عقل بودند و درایت نیز هم
  
کاروان عشق را در خانه مهمان کرده ام     هستی ام را من فدایش از دل و جان کرده ام
ظاهرا همچون رفیقان می روم در اجتماع   داغ جان سوز تورا در سینه پنهان کرده ام
سخت بود این زندگی در عالم خاکی ولی    چونکه با عشق امدم بر خویش اسان کرده ام
گاه و گه پیمان شکستم در طریق عشق یار   تا به خود امد دلم تجدید پیمان کرده ام
ثبت کردم شهره از کرمان به ایران کرده ام       رونق عشق تورا در دفتر اشعار خود 
  
قلب ارامی که داشتم همچئ (خاطر) عاقبت بهر عشق و عاشقی ویران ویران کرده ام

سلام اغاز سال 1391 بر شما دوستانی که سری به وبلاگ من میزنید مبارک باد<<<<<<<<<<<<<<<<<<.
دلت ایینه گون چشمت پر از شور      بود روح و روانت از بدی دور
از امروز  روز اغاز سر سال      دلت تا سال دیگر غرقه در نور
 خداوندا بده بر ما بهاری   که بی رونق نماند مستی و شور
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بوی بهار می وزد از کوهسار     دشت و دمن سبزه شده زین بهار
کبک دری مست و غزل خوان شده   چهچهه زن امده از کوه/سار
مرغک عشق بلبل مست وان دگر   جملگی از شور بهار بیقرار
امده در گوشه ی باغیر کلاغ   دلشده دنبال یکی قار وقار
(خاطر) افسرده زغمهای خود  گریه کنان می رود و اشکبار
|||||||||||||||||||||||||
با بیی کسی خود چنان کرده دلم خو.نیست قدرت همنفسی در نفس من      من یاد ندارم که چگونه بزنم بال هرگز نکرد باز کسی چون قفس من

الهی بر این حقیر مگیر که از کرده ی خود هم ناگزیر است و هم سر به زیر
اتهی از انچه می کنم شرمنده اه چون بنده دتم نه تورا بنده ام گرچه نیمی از بشرم اممممما از شهوت اکنده ام شبها را گریانم در میان دوستانم با خنده ام عاصیم لجوج و یک دنده ام نیست جز ندانمکاری در پرونده ام
الهی در گذز از جرمی سر میزند از این دل؟ چون عاعیم نیستم اهل دل پس باید ازکرده باشم خجل دریابم که بیشتر نرئم به گل

فتوی پیر مغان است که پابست می ام مستم از فتوی وی چاکر در بست وی ام
دوش وقتی که به سر می زدم ان کاسه ی می در سماع بودم که دنیا بشنید هوی و هی ام
کاسه در دست من و چهره  ساقی پیدا ناگهان گفت منم کاسه ی چشمان کی ام
(خاطرا) بی می و میخانه بهار است خزان  فرودین می کشدم سردی جانسوز دی ام

اگراز شهوت لذت بردی از عقل میگریزی اگر گوش به فرمان عقل دادی شهوت بر تو چیره نمیشود اما عشق حد نصاب تعادل عقل و دل است که شهوت بر تو چیره میکند نه عقل محضی که سودت نبخشد
پس عاشق باش تا روز مردن
حلم نیامد شعری بنویسم خسته مسافرت بودم چیزی نوشتم خود هم نفهمیدم پس به دل نگیر


وج تهمت غرقه ام کرده در این بحر وجود   کافرم . گر روز و شب من باشم و سر در سجود
در دلم نبود به جز مهر و وفا و عشق یار         افترای قوم و خویشان کرده روزم شام تار
مثل گوسفند می چرند در گرد من در گیر و دار          می زنندم از قفا نامرمان روزگا
چون گلی هستم که در دستی تنم پ÷مرده است    شاعری که از جور خویشان حال او هفسرده است
عمر من را کم بکن یارب تو با صدها شتاب   گر چه حاضر من گلم .در غایب هستم چون گلاب
روزگارم را به شیدایی کس=شانده شور من     عشق من شور غزلهای من و سنتور من
من اگر چه یاوه و بیهوده طی گشتم به دهر   با تمام مردم هستم اشتی با خویش قهر
روزگارم را نمی دانند این نامردمان   تهمت و غیبت دم و بیدم شود سویم روان
جز خدا و جز جودم دیگر نمی داند کسی    خون دلها می خورد انکس که میاند بسی
عصر امروز چون به تنگ امد دل دیوانه ام      خوب فهمیدم که با خویشان خود بیگانه ام
لاجرم تحریر کردم چند بیت درد خود    گفتم از درد درون و رنگ چهر زرد خود
بی محابا گویمت من عاری ام زین حرف و گفت    هرکه پشت سر بگوید لاجرم بر خویش گفت
ایکه در پشت سر من روز و شب تهمت رنی   روبرویم ا؟ اگر مردی ولیکن تو زنی
مرد انکس که او بدی بیند به نیکی یاد کرد    مرد انکس که خرابی را دمی اباد کرد
گرچه در ظاهر فقیرم ساده ام هستم ذلیل    چون نگینی در میان دوستانم بی بدیل
مرد مردم چهره زردم چهره ام را رنگ نیست    در دلم عشق است مهر هست... جنگ نیست
مرد مردم اهل دردم (خاطر)م رنجور عشق   چهره ی زردم گواهی می دهد زین نور عشق
پاسخت را داده ام که ماندگار است تا ابد    داوری با دیگران< اکنون کدام خوب است که بد
ر
راغت از تحصیل
حیف شد که از همه گلها دورم  قصه پایان شد و من رنجورم
نیست استادی دهد دستورم    نیست دوستی ببخشد نورم
من که با سوز غزل می سوزم    به چسان طی بکنم هفته و ماه و روزم
دل خود را به چه در بند کنم   در غم هجر دلم را مگر اسپند کنم
به کجا روی برم چونکه مرا یاری نیست    به چه سرگرم شوم چنکه مرا کاری نشیست
حیف شد گشت تمام گفت و شنید    با جوانان چه خوشی داشت سرو روی سپید
(1)
به کجا می برد  ازادگی ام  شد تمام قصه ی دلدادگی ام 
ار من ای ناز نین ماه  تابانم بی پیش از ان که از این جهان بیرون شوم جانم بی
ای گل امید باغم ای تمام ارزو  دلبر نیکو عذار ماه شبستانم بیا
عشق تو در سینه ام درس محبت بود و بس    هستی نن جان من ای دین و ایمانم بیا
(2)
دلم الوده کردی در غم خود به جونم ریشه دادی ماتم خود
مرا بیرون نمودی از دم در    دگر ناکس نمودی همدم خود
(3)
کی بیم بالین تو ای دلبر افسانه ام    بس کن این لیلی وشیها را که من دیوانه ام
عاشقانه شمع من باش ای پری منت گذار    تا به گرد روی تو سوزد پر پروانه ام
امدی در کلبه ویرانه ی محزون من روشنی بخشیده ای در خانه ی ویرانه ام
 زلف خود را شانه کردی بی مهابا دلبرا بوی عطر زلف تو مستی بداده شانه ام
کاش یک شام دگر در خانه ام مهمان شوی   یازنه زلفت به شانه یا سرت بر شانه ام
ازن نگاه دلربای دلکشت خون در دل است  مستی جان منی با چشم خود و پیمانه ام 
گوهر یکتای من هستی تو در عالم صنم   همنشین ناکسان کشته چرا دردانه ام
استینم بسکه اشک دیده را خشک میکند همچو درویشان شده  در استان استانه ام
اشنایی کم بکن با ناکسان ای مدلربا  چون زعشقت از خود از دیگران بیگانه ام
خا طرم را خاطراتت کرده است لبریز غم   ای پری شادی ببخشا یک نفس در خانه ام 
ناز دردانه به نازی می کند چادر به سر
این حجاب بی نظیرش می کند خون در جگر
حلقه ی زلفش چو دامی گردنم افکندهئ است
وه از ان زلفی چو کوهان کرده جمع در پشت سر
بی پدر این عشق می سوزد مرا هردم ولی
زره ی حالی نمی پرسد مرا ان بی پدر
چرخ با من سازگاری سر نکرد از کینه اش
دل سپردم من چرا در وادی پر درد سر
او خرامان میرود گویی بود کبک دری
چشم اهویش مرا داده بسی شورو شرر
حاصل عمرم نگاهی اشنا بود وگذشت
من نمی دانم چه بود ایا قضا بود یا قدر
هردم و بی دم سر کوچه کنارم می شود
او قیامت می کند زین قامت چاذر به سر
قصهی عشق شبود در سینه (خاطر) هنوز
گرچه من ماندم ولی هرگز نکرد پیشم گذر
خسته ام از خاطراتی که گذاشت و او گذشت
از نگاه دلربایش می شود دل خسته تر

.من عاشقم و رندم ای باده خرابم کن    ای ساقی سرمستان غرق می نابم کن
می سوزم و می سازم دل پیش تو می بازم     از اتش سودایت سوزانده مذابم کن
در عشق چونان سوختم خون شد دل و جان من   از تیغ جفا زین بیش مردنه کبابم کن
در توسن تقدیرم افتاده و می تازم   زین کن تو سمند من/ هم پا به رکابم کن
رفته دل و جان من در قصه ی هجرانت    از لطف و کرم جانا بیدل تو خطابم کن
می ریزی و می سوزم می بخشی و می نوشم   من کافر بی کیشم تو اهل کتابم کن
من حلقه به گوش هستم هم غرقه ز دوش هستم   بیدار نخواهم گشت لالایی و خوابم کن
بی نام و نشان هستم از عشق تو سرمستم   خواهی اگرم باشم ب(خاطر) تو عتابم کن
 در جام بریز ابی  لبریز شرابم کن    دسوختم زغم عشقت نبود دگرم ابی(ابرو)
در پیری اگر چندان لعلم نشدی خندان  انقدر بده جامم تو اهل کتابم کن
انقدر جفا کردی تیرت ز قفا امد   ای اهل شراب ناب سیری بده ابم (مذاب)کن
عکسم کن و قابم کن سنگین شده بار مناز غصه ی هجرانت   من (خاطر)گریانمم

(1)
دیدگان پر گناهم در نظر     دارد این را تا ببیند منتظر
او زحال ما همیشه با خبر     ما ز حال او تمامی بیخبر
منتظر هستم که اید دلبرم     ذوالفقار حیدری دارد سپر
جنب کعبه غاو ندا دارد که هان این منم  صاحب زمان ای البشر
روزگار تیره ی ما شیعیان     می شود ان روز شاید تیره تر
شک و تشویش ار نیاید پیش ما    راه حق دارد بسا رنج و خطر
او اگر از عاشقان دارد طلب    پیش رئیش جان سپاریم همچو سر
(محتضر اول به فتح ضاد و محتضر دوم به کسر ضاد است)
(2)
کارهایم به دست او جاریست هرچه خواهد همان شود اخر
اشک شوق ولای او دارم فکرو ذکرش نشسته در بستر
غیر لطف و محبتش چیزی کی شناسم کجاست ان دیگر؟
شرح عشقی نوشته ام سنگین  این حدیثی است که مانده در دفتر
حال من از غم مرادم بد قصه ام درد هجر اوست یکسر
ای خدا (خاطر) حزینم را  شور و عشقی بده از این بیشتر
سینه ام را اگر کسی شکافت   یا زدند توی قلب من نشتر
غیر عشق خدا و حریم او   زره ای هست  ال پیغمبر
(3)
کاسه ی صبرم به سر امد نیامد از سفر   تا کجا؟یارب زهجرانش بود چشمم به در
دیده ام را از کرامت نور بینایی ببخش  مختصر فرما بر این دیوانه ی کویت نظر
سر فشانم پیش تو خواهی اگر جان مرا   بی زره ایم به پیش شمشیر در دستی اگر
سالهاست در انظار دیدنت هستم اسیر   عمر من سر رفت اما از غم تو  در به در
عالم خاکی شود از عطر تو غرق گلاب   گر بفرمایی قدم رتجه. کنی انی گذر
شیعیانت چشم در راه تو اند مهدی(عج) بیا   کودکانت بی کس و بی یاورند و بی پدر
(خاطر)از رنج فراقت روز و شب نالد همی   روزها گرید به یادت شب نشیند محتضر
کی رسد روز وصال یار من ای روز و شب؟   کی براید قاصدی کز دلبرم ارد خبر؟
(کی بیاید قاصدی که از دلبرم دارد خبر؟)
(4)
انتظار
بی تو در این دیار خواهم مرد
از غم روزگار خواهم مرد
گر نیایی دمی به بالینم
ولله از انتظار خواهم مرد
عید مبعث
ندا می اید امروز بر دل فرش    که غوغایی بود در دامن عرش
زمین تحویل گرفت رمز زمان را   محمد (ص)مپده داد صاحب زمان را
سماوات و زمین را نور امد    پیام گرم کوه طور امد
پیام دین به عالم منجلی شد    رسالت ختم در ال علی (ع) شد
خط سرخ شهادت راه احمد(ص)  بود رمز بقا  ال محمد(ص)